مدیسا مدیسا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مدیسا دختر کوچولوی مامان رزی و بابا مازی

صبح زود بیدارشدن

صبح ها که من و بابا مازی میایم سرکار شما خانم کوچولو در خواب ناز هستی و باخیال راحت میذاریمت منزل بابائی ایرج و مامانی پروین و راهی سرکار میشیم .ولی امروز شما از ساعت 6.30 دچار بیخوابی شدی و اومدی تو تخت ما و برای خودت از این ور به اون ور غلط میزدی ، دریغ از اینکه مامان و بابای کارمندت داره دیرشون میشه !! تصمیم گرفتیم یکیمون دیر برسیم ، من رفتم سرکار و بابا مازیار بردت منزل بابائی ایرج اینها و کنارت دراز کشیده بود به خیال این که چند دقیقه دیگه خوابت میبره ولی شما خانوم گل تا ساعت 9.30 بابا مازی رو معطل کردی و بعدش خوابت برده .مرتبا هم سراغ من و بابائی ایرج  را میگرفتی ، آخه بابائی ایرج از صبح زود رفته بود آزمایشگاه. خل...
10 مهر 1390

گلپایگان رفتن

برای عروسی یکی از اقوام باید میرفتیم گلپایگان ، مامانی پروین دوشنبه رفت و ما همگی چهارشنبه  عصر رفتیم. از دوشنبه تا چهار شنبه پیش بابایی ایرج تنها بودی کوچکترین اذیتی هم  نکردی. قبل از رفتن مامانی پروین ، ما کلی نقشه کشیدیم که بابایی با تو تنهایی چه کارها بکنه ولی بعدش دیدیم ماشاء الله شما با هم آنقدر نزدیکین که اصلا مشکلی پیش نیومد. گلپایگان هم کلی بهت خوش گذشت. چون هم با بچه ها بودی هم همه خونه ها حیاط دار بود و از صبح کلی توی حیاط بازی می کردی هم عروسی و شلوغی را خیلی دوست داری و سه روز کامل از صبح تا شب مامان رزی و بابا مازی در کنارت بودن. البته با تو بودن برای مامان رزی و بابا مازی یک دنیا شادی و خوشحالی و لذ...
7 مهر 1390

زدن عطر تو چشمات

بعضی مواقع آنقدر رو عاقل بودنت حساب می کنم که خیلی چیزها رو اصلا بهت گوشزد نمی کنم ، مثلا  کیف لوازم آرایشم و عطرم رو ریخته بودی بیرون و طبق معمول داشتی باهاشون بازی می کردی ، یکدفعه صدای جیغت تنم رو لرزوند. می خواستی عطر بزنی بدون توجه به نوک سوراخ سر عطر 2که توی صورتت بوده،2 تا پیس گنده زدی تو چشمای سیاه گردت و وای ی ی !! الهی بمیرم برات آنقدر زار زدی و گریه کردی که تا چند ساعت چشمات پف داشت!!دلم میخواست بزنم تو سر خودم که بهت یادآوری نکردم که مامان جان عطر نره تو چشمت !!   ...
7 مهر 1390

علاقه وافرت به بابایی ایرج

مدیسا هر زوزی که می گذره علاقه و وابستگی ات به بابایی ایرج بیشتر و بیشتر میشه .صبح ها ساعت 9 بیدار میشی و گریه می کنی و به مامانی پروین می گی که میخوام برم پیش ایرج بخوابم . از وقتی که بیدار میشی یکسره بابایی بابایی می گی تا عصر که بخواهیم بریم بالا، تازه عصر هم با کلی گول زدن و وعده بستنی و غیره می بریمت خونمون. وقتی هم بالا هستیم تا بهت می گیم بالای چشمای خوشگلت ابروست گریه می کنی می گی می خوام برم پیش بابایی ایرج.... البته ناگفته نماند که بابایی ایرج هم دیوانه وار دوستت داره و هر کسی با تو رابطه خوبی نداشته باشه بابایی هم او رو دوست نداره. دیروز که رفتم خونه، دیدم طاق باز افتادی رو شکم بابایی ایرج و در کمال آرامش خوابت برده، آنق...
7 مهر 1390

شمال رفتن با دوستان

پارسال دقیقا همین موقع با همین اکیپ رفتیم شمال ویلای شراره دوست مامان رزی ، هم به من و بابا مازی هم به تو کوچولوی نوپا خیلی خوش گذشت ولی امسال این خوشی چندین برابر شده بود، چون از صبح که چشمای خوشگلت باز می شد مایوی خوشگلت رو تنت می کردم و تا بعد از ظهر یکسره کنار استخر ، داخل تویوپ بزرگ آبی ، در کنار دیگران لذت می بردی و غش غش خنده هات به راه بود. پارسال تو روروک از این ور به اون ور سر می خوردی، امسال با دمپاهی های رنگی کوچولوت دم به دم می خوردی زمین ویک تفاوت مهم دیگه این که: پارسال تمام طول راه روی صندلی ماشینیت خواب بودی و امسال تمام طول راه می گفتی آهنگ منصور بگذارین، حالا آهنگ رو عوض کنین، دوباره از اول...یک دقیقه پفک ...
7 مهر 1390

شیرین تر شدنت

مدیسا مدیسا مدیسا، دختر کوچولوی مامان ، خیلی با مزه شدی خیلی دوست داشتنی تر شدی ، وابستگیم بهت چندین برابر شده ، علاقم بهت هزاران هزار برابر بیشتر شده ، مدیسای نوزاد مامان حالا شده همدم مامان!! گریه می کنم اشکها مو پاک می کنی ، می خندم با هام می خندی، می رقصم برام دست می زنی، داد می زنم تو نگام زل می زنی، وقتی دارم تلفنی صحبت می کنم سکوت می کنی! خلاصه اینکه بزرگ شدی! عاقل شدی! از بودنت دلم گرم است هر چقدر هم مادری از عشق فرزند صحبت کنه ، هر کسی باید مواجه بشه تا بفهمه، هر کسی باید مادر باشه تا این عشق خالص رو لمس کنه! دختر کوچولوی مامان رزی :   خدا همیشه پشت و پناهت !!   ...
7 مهر 1390

گم شدن 5 دقیقه ای در هایپر استار

دیشب با بابا مازی رفتیم هایپر استار ، موقع ورود ماشین کوچولو  اجاره کردیم که شما خانوم کل در طول خرید ما راحت باشی ، اولا نیم ساعت که نشستی گیر دادی که می خوام راه برم، دلم نمیخواد بشینم بعد شروع کردی به دویدن  از این ور به اون ور(البته با همراهی بابا مازی ). بابا مازی دنبالت می کرد از این ور سالن به اون ور ، تو هم غش غش کنان از دستش در میر فتی .وقتی خریدهامون تمام شد  راهی رستوران شدیم شام بخوریم. دم پله برقی شما دختر بلا یه هو غیبت زد سرم و برگردوندم دیدم نیستی ، داد زدم مازیار مدیسا نیست چنان محکم زدم توسرم که تا چند دقیقه سرم گیج بود،هر کی از کنارم می گذشت می پرسیدم شما یه دختر بچه ندیدین؟بابا مازیار راهی رو که اومده ...
6 مهر 1390
1